لعنت به نیمه شب
چقدر ...
رویاهای صورتی بافتیم ...
روی گیسوان مجعد آفتاب ...
و در حلبی آباد خواب هایمان ...
جامه ای سرخ ...
می پوشاندیم به دروغ هایی تلخ ...
و نیمه های شب ...
نیمه شب های لعنتی ...
غلت هایی بی حاصل ...
صدای ساعت ...
بی هیچ تمایلی برای صبح شدن ...
ایستاده ای روبروی پنجره ...
بی هیچ شوقی برای فردا شدن ...
لعنت به نمه شب ...